داستانهای زیبای بهلول
بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت:
به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه.
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت: از كفاشي خريده ام .
ممنون از انتخابت
خواهشا بی نظر این وب را ترک نکن
هر روز به ما سر بزنید و شاهد بهترین مطالب باشید
با عضویت در خبرنامه زیباترین مطالب را در ایملتان داشته باشید
خواهشا به هر پست سر میزنید امتیاز دهی کنید به صورت پایین هر پست
:: موضوعات مرتبط:
داستانها زیبا ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23