زندگی نامه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشهور به مولوی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت... مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: " گاهی یادم میرود که هستی ، کاش بیشتر نسیم می وزید... "






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 567
بازدید کل : 112410
تعداد مطالب : 281
تعداد نظرات : 613
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 281
:: کل نظرات : 613

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 21

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 19
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 27
:: بازدید ماه : 567
:: بازدید سال : 25704
:: بازدید کلی : 112410

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا.. تقدیر دوست عزیزم را زیبا بنویس تا جز لبخند از او نبینم..

زندگی نامه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشهور به مولوی
دو شنبه 26 بهمن 1388 ساعت 4:53 بعد از ظهر | بازدید : 1375 | نوشته ‌شده به دست محمد طغیانی | ( نظرات )

زندگی نامه مولانا جلال الدین محمحد بلخی مشهور به مولوی

  

                                           

نام مولانا بناًبر قول اغلب تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است  و تمامی موُرخان ،او را بدین نام و لقب نام برده اند. احمد افلاکی از بهاُ ولد نقل می کند که: "خداوند گار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند وسلطنت وحکومت ظاهری وباطنی اقطاب نسیت به مرید ا ن خود در اعتقاد همهُ صوفیان تناسب تمام دارد از همین نظر است وبه همین  منا سبت بعضی ا قطاب به آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند. لقب مولوی نیز که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد، در زمان خود وحتی تا قرن نهم نیز شهرت نداشته و ممکن است این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناُ روم گرفته شده باشد. درمنشا ت قرن ششم ،القا  را " به مناسبت ذکر جناب وامثال آن " پیش از آنها با یاً نسبت استعمال کرده اند، مثل: جناب اوحدی ، فاضلی اجلی، و میتوان گفت اگر اطلاق مولوی هم از این قبیل بود و به تدریج بدین صورت یعنی با  حذف موصوف ، مولانا روم اختصاص یافته باشد و مًوید این احتمال آنست که در نفحات الانس این لقب  بد ین صورت  " خدمت مولوی" به کرات در طی ترجمهً حال او بکار رفته است لیکن در شرح حال وی نه درین کتاب و نه در منابع قدیمتر، مانند تاریخ گزیده و در تارومناقب العارفین کلمه مولوی نیامده است. شهرت مولوی به مولانا "روم" مسلم است به صراحت از گفتهَ حمداﷲ مستوفی و قول اغلب تذکره نویسان مستفاد  میگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ مولونا ذکر میشود مراد همان جلال الدین محمحد است. احمد افلاکی در عنوان او لفظ سراﷲ الا عظم آورده ودرضمن کتاب به هیچ وجه بدین نام اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نشده است. مولد مولانا شهر بلخ است، و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاده و علت شهرت او به رومی و مولا ناً روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده، لیکن خو روی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شهرخود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ نبوده است. نسبتش به گفته بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد و اینکه مولونا در حق فرزند معنوی خود حسام الدین  چلبی گوید: "صدق ابن الصدیق رضی اله عنه وعنهم الارموی الاصل المشسب الی الشیخ المکرم بما قال ایست کرد یا وا صبحت عربیا" دلیل این عقیده توان کرفت ،چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است وذیل آن به صراح می رساند که نسبت حسام الدین به ابوبکر بالا صاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیحت و وجود مولوی که مربی ومرشد او زادهُ ابوبکر صدیق است وصرفنظر از این معنی ،هیچ فایدهُ برذکر انتساب اصلی حسام الدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مرتب نمیگردد. پدر مولونا محمد بن حسین خطیبی است، که بهاو الدین ولد معروف شده واو را سلطان العلماُ لقب داده اند وپدر او حسین بن احمد خیطبی، به روایت ا فلاکی از افاضل روز گار و علامه زمان بوده ،چنانکه رضی الدین نیشابوری درمحظروی تلمذ می کرده، و مهشور چنانست که ما در بهاوُ الدین از خاندان خوارزمشیان بوده ولی معلوم نیست که بکدام یک از سلا طین آن خاندان انتساب داشته و احمد افلاکی را دخت علاوُالدین محمد خوارزمشاه ، جلال الدین خوارزمشا وجامی دختر علاوالد ین محمد بن خوارزمشاه، و امین احمد رازی وی را وخت علاوالدین صمد خوارزمشاه میپندارد واین اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاوالدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین است نه عم او سلطان  تکش جز علاوُالدین صمد پادشاه معرف "متوفی ٦۱۷ " فرزند دیگر بدین نام ولقب نداشته و نیز جز و فرزندان ایل ار سلان بن اتسز هیچکس به لقب و نام علاوالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بها والدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بوده ووفات او به روایت امین احمد رازی در سنه ۶۲۸ واقع گردیده وبنابر ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ ودر این تاریخ علاوالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود. قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خیطبی که در تاریخ صوفیان وسایر طبقات ،نام و نشانی  ندارد به هیچ روی درست نمیآید وچون جامی وامین احمد رازی در شرح حال مولونا به روایات کرامت آمیز دور از حقیقت افلاکی اتکا کرده اند پس در حقیقت به نظر منبع جدید ،اقوال آنان  را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه  مولف آتشکده که با منابع دیگر سروکارداشته اند از نسبت بهاُوالدوله به خوارزمشاهیان به هیچ وجه سخن نرانده واین قضیه را به سکوت گذرانیده اند. پس مقررگردید که انتساب بهاُ ولد به علاُوالدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنی پیوند حسین خیطبی  با خوارزمشاهیان  ثا بت ومسلم باشد و به قدر امکان در روایات افلاکی و دیگران جانب حسن ظمنا مراعات شود باید گفت که حسین خطیبی با قطب الدین محمد بن نوشتیکین  پدر اتسز "التولی سنه ۵۲۱

پیوند کرده و جامی و افلا کی به جهت توافق لقب و نام علاوُالدین محمد بن تکش که در زنده گی پدرقطب الدین لقب داشته به اشتباه افتاده اند وبر این فرض اشکال مهم ، در تقدیم ولادت بهاُ ولد برولادت جد وپدر ما در خود مرتفع خواهد گردید. بهاُ ولد از اکا بر صوفیان بود. خرقه او به روایت افلاکی به احمد غزالی میپیوست وخویش را به امر به معروف و نهی از مذکر معروف ساخته وعدهُ بسیاری را با خود همراه کرده بود وپیوسته و هیچ  مجلس نبودی که از سوختگان ، جا بازی ها نشدی وجنازه بیرون نیامدی ، و همیشه نفی مذهب حکمای فلاسفه وغیره کردی و به متابعت صاحب شریعت ودین احدی ترغیب دادی" و خواص وعوام بدو اقبال  داشتند "واهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و آخر ، اقبال خلق،

خوارزمشاه را خاَف کرد تا بهاُ ولد را به مهاجرت مجبورساخت. به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بها ولد بواسط رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و نا چار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده دروحشت خوارزمشاه آن بود که بهاُ ولد به سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت وآنان را  می خواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد وخوارزشاه را به دشمنی بهاُ ولد بر می رنگیخت تا میانهُ این دو ، اسباب وحشت قایم ُ گشت وبها ُ ولد ، تن به جلاَ، وطن در دادو سوگند یاد کرد تا محمد خوارزمشاه بر تخت جها نبانی نشسته است به شهر خویش باز نگردد و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشاپور رسید وی را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد وبه گفته دولتشاه ، شیخ عطار خود به دیدن مولانا بهاُ والدین آمد ودر آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود شیخ عطار کتاب اسرار نامه را هدیه به مولانا جلال الدین دادو مولانا بها والدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آ تش در سوختگان عالم زند" ودیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را خود داشتی.شیخ فرید الدین عطار از تربیت  یافتگان نجم الدین کبری و مجد الدین بغدادی بود و بهاُ ولد هم چنانکه گذشته با این سلسله پیوند داشت  و یکی از اعاظم طریقهُ کبراویه به شمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ، ممکن است حقیقت داشته باشد وزنده گانی  شیخ عطار تا سال ۶۱۸

مسلم است وبه جهات تاریخی نیز درین قضیه اشکالی نیست. لیکن بناُ به گفته تذکره نویسان در تاریخ مهاجرت بها ولد یعنی سنهُ ۶۱۰ درقسمت اخیر داستان و دادن اسرار نامه به مولونا که در آن موقع شش ساله بود تاحدی تردید دست می دهد و بر حسب روایت حمداله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاریخ هجرت بهاُ ولد یعنی حدود سنه ۶۱۸ آن گاه  که مولوی

چهاردهمین حله زندهگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمی ماند و توجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوی، این ادعا را  تواند کرد. هر چند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه برای اثبات کرامت عطار ونظر مشایخ به مولانا شده باشد واین قصه در مثنوی ولدی ونیز در مناقب العافین با اینکه افلاکی  این گونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده واز آن روی میتوان در صحت آن تردید کرد. وچون بهاُ ولد سردر حجاب عدم کشید، مولونا که در آن هنگام بیست وچهامین مرحلهُ زنده گانی را می پیمود به وصیت پدر یا به خواهش سلطان علاُ الدین و برحسُب روایت ولد نامه به خواهش مریدان بر جای پدر بنشست و بساط  وعظ   و  افادث بگسترد وشغل فتوی وتذکیر را به رونق آورد و رایت شرعیت بر افراشت و یک سال تمام دور از طریقت ، مفتی شرعیت بود تا برهان الدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق ، اجازه ارشاد و دستگیری یافت وروز ها به شغل تدریس وقیل و قال مدرسه می گذرانید و طالب علمان و اهل بحث ونظر و خلاف ، بروی گرد آمده بودند و مولانا سر گرم تدریس ولم ولانسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز ولا یجوز سخن میراند. او از خود غافل و با عمر وزید مشغول ولی کار داران .

 

 غیب ، دل در کاروی نهاده بوده وآن گوهر بی  چون را آلودهً چون وچرا نمی پسندیدند وآن دریای آرام را در جوش وخروش می خواستند وعشق غیور متهز فرصت تا آتش در بنیاد غیرزند و عاشق وطالب دلیل را آشفته مدلول ومطلوب کند وآن سرگرم تدریس را سرمست وبی خود حقیقت سازد.بیرون ازعالم حد ونشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. تا وقتیکه مولانای ما درمجلس بحث و نظر و المعالی گشته فضل  وحجحت مینمود ، مردم روز کار او را ازجنس خود دیده به سخن وی که در خور ایشان بود فریفته وبر تقوی وزهداو متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق وشمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند وچنانش تافته وتابناک ساخت که چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محبوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود به افکار بر خواستند و آافتاب جان افروز را از خیره گی چشم شب را تاریک پنداشتند ، مولانا ، طریقه و روش خود را بدل کرد ، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغیر دادند ، آن آفتاب تیره گی سوز که این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده مجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را  متلا طم و موج خیز گرد ایند وکشتی اندیشه را از آسیب آن بر گرداب حیرت افگند ، سر مبهم وسر فص تاریخ زندگانی مولانا،  شمس الدین تبریزی بود. شمس الدین محمد بن علی بن ملکداه از مردم تبریز بود وخاندان وی هم اهل تبریز بود ند و دولتشاه او راپسرخاوند جلال الدین حسن معروف به نو مسلمانی ازنژاد بزرگ امید که ما بین سنه۶۰۷ - ۶۱۸   

حکومت الموت داشت شمرده وگفته است که جلال الدین "شیخ شمس الدین را به خواندن  علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد واو مدتی در تبریزبه علم و ادب مشغول بوده" و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچ یک از ماَ خذ ها ی قدیم تر این حکایت ذکر نشده، جلاالدین حسن نو مسلمان نبص عطا ملک جوینی محمد ۶۰۳ - ۶۱۸    ۶۱۸ محمدر۶۰۳

فرزند دیگر نداشته و چون بعضی روایات شمس در موقع ورود در قونیه یعنی سنهُ ۶۴۲

اتفاق افتاده باشد.بعضی کفته اند که شمس ا لدین تبریز مرید و تربیت یافته رکن الدین سجاسی است که شیخ اوحدالدین کرمانی هم وی  که را  به پیری گزیده بود واین روایت هر چند از نظر تاریخ مشکل نمی نماید و ممکن است که اوحدالدین مذکور و شمس الدین هر دو به خدمت رکن الدین رسیده باشند ولیکن اخلاف طریقه این دو بایکد یگر تا اندازه ای این قول را که در منابع قدیم ترهم ضبط نشده ضعیف می سازد. پیش از آنکه شمس الدین در افق قونیه و مجلس مو لانا نور افشانی کند در شهر ها میگش  و به خدمت بزرگان میرسید.                        

و گاهی مکتب داری میکرد و نیز به جزویات کارها مشغول میشد  « و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام در شهر حلب در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود « وپیوسته نمد سیاه پوشیدی و پیران طریق او را کامل تبریزی خواندندی.»    

شمس الدین با مداد شنبه بیست وششم جمادی لاخر سنه ۶۴۲

به قونیه وصول یافت و به عادت خود که در هر شهری که رفتی  به خان فرود آمدی "در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجره اش دوسه دیناری با قفل بر در می نهاد تا خلق را گمان آید که تا جری بزرگست ،خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی،  مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشته اند. مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولد نامه، عشق مولانا به شمس مانند جستجوی موسی است. از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی ،باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز می گذاشت تا اینکه شمس را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد مرید  وی شد و سر در قدومش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید.

 

 آنکه اندر علوم فاًق بود     بسری شیوخ لاًلق بود                         

          شمس تبریزی که نور حق است     آفتاب است و نور مطلق است   

  

 

 

نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی.

به نهان از او بپرسم، به شما جواب گویم

به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بتابم

بگر یزم از عمارت، سخن خراب گویم

من اگر چه سیب شیبم زدرخت بس بلندم

من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم

چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش

خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم

بگشا نقاب از رخ، که رخ تو است فرخ

تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم

چودلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن

تو چو لطف شیشه گیری، قدح و شراب گویم

چو ز آفتاب زادم، به خدا که کیقبادم

نه به شب طلوع سازم، نه زما هتاب گویم

 

 

سر انجام مولوی و آن توانای عالم معنی در بستر نا توانی  بیفتاد  و به حمای محرق دو چارآمد و هر چه طبیبان به مداوا کوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ا جمادی الا خر  سنهُ  ۶۷۲ وقتیکه آفتاب زرد او میگشت ودامن در می پیچید آن خورشید معرفت پر تو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت واز ین جهان فرودین بکارستان غیب نقل فرمود.

 اهل قونی از خرد بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند  و عیسویان و یهود نیز که صلح جوًلی و نیک خواهی وی را آزموده بودند به همدردی اهل اسلام شیون و فغان می کردند و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بی خودی و درد شهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را به حرمت تمام بر گرفتند و در تربت مبارک مد فون ساختند.

مولانا در نزدیک پدر خود سلطان العلماُ مدفون گردید واز خاندان و پیوستگان وی تجاوز از پنجاه تن در آن ساحت قدس مدفون شده اند و بنا به بعضی روایات تربت و مدفن سلطان العلما بهاُ ولد و خاندان وی قبلاُ به نام باغ سلطان معروف بوده و بها ولد هنگام ورود به قونیه گفته بود که رائه خاندان ما از اینجا می آید و سلطان آن موضع را بدوبخشید و سپس آن را ارم با غچه گفتن.                                                                               

  

 

ای بسا هندو وترک همزبان      ای بسا دو ترک چون بیگانگان

پس زبان همدلی خود دیگر است   همدلی از همزبانی خوشتراست

 

رحم فرما بر قصور و فهم ها                 ای ورای عقل ها و وهم ها

قطرهً دانش که بخشیدی زپیش        متصل گردان به دریا های خویش

قطرهً علم است اندر جان من                وار هانش از هوا و خاک تن

ای مبدل کرده خاکی را به زر               خاک دیگر را بکرده بوابشر

کار تو تبدیل اعیان واعطا            کار ما سهو است و عصیان و خطا

  سهو و نسیان را مبدل کن به علم          من همه جهلم مراده صبروحلم   

دیدهً بخشا که تا بینا شویم                     دانشی بخشا که تا دانا شویم 

 

 

                         

   "بذر حقیقی تصوف در قرآن است و این بذر ها آن چنان کافی و وافی هستند که نیازی بدان      نیست که بر سر سفره اجنبی نشست "ما سینیونس"

پر واضع است که مثنوی و دیوان کبیر مولانا خداوند گار بلخ از منابع معنوی عظیم و پرُ باری بر خوردار است که میتوان آنرا فقط در قرآن و حدیث دریافت و بر همین بنیاد است که گفته " ما ز قران مغز را بر داشتیم " و یا آینکه " مثنوی ، معنوی ، مولوی ، هست قرآن در زبان پهلوی "

اگر تنز ما این باشد که ما بیآیم مثنوی و دیوان کبیر آن مرد بزرگ را علم روز مقایسه نمایم و هر جای آن که با علم روز مطابقت نداشته باشد حذف نمایم " ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی   این راه که تو میروی به ترکستان است" بزرکترین عیب و علت ما در این زاویه متمرکز گردیده که ما جهل وعدم آگاهی خود را هم میخواهیم به عنوان علم تبارز از بد هیم  در حالیکه این ناشی از غرور جهالت و بی دانشی ما مینماید. و ریشه این بی خبری در جای دیگری وصل است و آن بی نیازی نسبی ما است که از مادیات بدست آورده ایم و وقتیکه می بینیم در این راستا از بعضی ها ثروت

 ما بیشتر است گمان میکنیم علم ما هم به تناسب سرمایه با ید بیشتر باشد که این نها یتی غرق بودن ما را در گرداب جهل نشان میدهد. ما اگر میخواهیم هر علمی را بدست آوریم باید بیاً موزیم، زحمت بکشیم و حتی در جریان شب به چشم ها اجازه بسته شدن و خواب رفتن را ندهیم ما آگاهی و خود آگاهی را باید بدانیم. ما علمی را که از طریق ماًخذ ها و  منابع منطقی مبتنی بر نظریات علما بدست میآید تا علمی را که می توانیم از طریق ریاضت " من لدُن " بدست آوریم هم باید فرق نما یًم ما باید بدانیم و به علم الیقین  و عین الیقین و حق  الیقین و به این مرز و بوم از علم و ادب دسترسی پیدا نمایًم که منابع مهم عرفان و تصوف همیشه برای تطبیق و تحقق دین با رعایت همه موازبن و اثبات عینیت آن بکار رفته و بر همین اساس است که تمام متون عرفان باالاخص مثنوی مولانا مالا مال از آیت و حدیث است وتعالیم همهً عرفا و صوفیه به استناد آیات قرآن و حدیث و اشارات. اولیا و قصص و حالات انبیای خدا استوار گشته است. و معقول به نظر نمی رسد که تصوف و عرفان اسلامی را به ادیان دیگر و اقوام و علوم دیگر نسبت دهیم زیرا در معارف تعالیم اسلامی نکات و زمینه های وجود دارد. که مردان راه حق تعالیم و دساتببر خود را و حتی بر نامه عمل خود را از آن ها استخراج و استنباط کرده اند " چنانچه "ما سینیونس فرانسوی " می نویسد " بذرحقیقی تصوف در قرآن است و این بذر ها آنقدر کافی و وافی هستند که نیازی بدان نیست که بر سر سفرهً اجنبی نشست" و نیز می گوید هر محیط دینی که در مورد تقوی و تاً مل و اخلاص  به پیروان خود تا کید اکید کرده با شد صلاحیت این را دارد. که روح تصوف در آن ظهور کند. بنابر این تصوف مخصوص یک نژاد یا یک زبان یا یک ملیت خاص نیست بلکه آن پدیده روحی است که به حدود مادی وسمت و نژاد محدود نمی شود پس تصوف اسلامی از قرآن که مسلمان ها آیاتش را تلاوت مینماید و در آیات آن تامل مینمایند و به انجام واجباتش

 قیام مینمایند سر چشمه گرفته و نمو یافته و ادمه و تکامل پذ یرفته است " چون قران کلام خداوند بوده و خدا را خالق و آفریننده همه چیز و همه کس معرفی مینمایًد و می گوئید " ذات مقدس او در همه جا و با همه چیز و همه کس است " انما تُوّلو بّسُم وَ جُهُ ﺍﷲ" به هر جاه رو کنید چهره خداوند آنجا ست وَنَحُن اقرب الیکم منکم " من از شما به شما نزدیکترم "هوالاول، هوالاخر، هوالظاهر، هوالباطن " "اول، آخر، ظاهر و باطن همه اوست" واین چنین آیات افکار و اندیشه انسان را به سوی توحید دعوت مینماید و به گفتهً پیغمبر که فرموده است. " خداوند می دانست که در آخر زمانه مردمانی متعمق در توحید ظهور می کنند لهذا آیات "قل هواﷲ احد و آیات دیگری در رابط به توحید را نازل فرمود و در مورد سیر و سلوک و طی مراحل قرب حق تا فنا و آخرین مرحلَه نیستی کافی است آیات مربوط به لقاًاﷲ، رضوان اﷲ،نفس، وحی، الهام ومکالمه ملایکه با غیر از پیغمبران خدا مثلا حضرت مریم و نفس اماده، لوامه، ملهمه، و مطمًنه را با آیات در باره علم کسبی ولدنی و آیات مربوط به مجاهده را در رابطه به تزکیه و تصفیًه نفًس بخوانیم و بدانیم "والذین جاهد فینا لهذ ینهم سبلنا و همچنین آیه قَد˚ اَفلح مَََُن زّکهَا و قد خاب من دَ ّسها."

قرآن کریم به طور متواتر از حَب الهی که با ید ما فوق همًهَ محَبت ها باشد یاد کرده و هکذا از تسبیح و حمد و ثنا و ستایش خداوند به وسیله تمام ذرات که در کاینات به وجود آ مده اطلاع داده و خاطر نشان ساخته است که اگر شما انسان ها به جای برسید که به آن منظور خلق شده اید

آن ها را درک نماید و هکذا در قران از نفخه الهی سخن گفته شده معلم و آموزگار بزرگوار ما

پیر بلخ.

 

 

 نفخ نعمت کرده ائی    در همه در دمیده ئی

 

  چون دم تست جان نی        بی نی ما فغان مکن   

 

ای همه خلق نای تو    پرُ شده از نوای تو      

 

 

گر نه سماع باره ئی       دست به نای جان مکُن

 

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو         گرگ توئی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن با مداد تو جانب ماکشی سبو             کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکُن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو          بادهً چون عقیق بین یاد عقیق کان مکُن

 

 

این ها را می توان به عنوان معنویت عظیم و گستردهً در مورد خدا و جهان و انسان و باالاخص در مورد روابط خدا و انسان تلقی نمود. اما سوال در این جاست که کسانیکه نام عارف را بالای خود گذاشته اند آیا از این همه غنامندی در سیر و سلوک ا ستفاده درست وبه موقع طبق اصول شرع انور کرده اند و یا خیر؟

 

متاسفانه از محتوای سخن ها ًیکه در موقع ابراز نظر بعضی ها استنباط می گردد " به قول  معروف " تا مرد سخن  نگفته باشد  عیب و هنرش نهفته باشد" و به قول معلم عزیز وارجمند ما: بی گمان که این زبان پرده دل است.                                                                           

          

چون به جنبد پردهً های سر واصل است   گر زبان نطق کاذب نیزهست

لیک بوی از صدق وکذبش مُخبر است       آن نسیمی که میآید از چمن

 

هست پیدا از سموم گلخن   بوی صدق و بوی کذب گل گیر   هست پیدا در سخن چون مشک وسیر

 

گرندانی یار را از ده دله       از مشام فاسد خود کن گله

 

حقا آن مرد که گفته بود    "مردم دشمن آن چیزی اند که نمی دانند " سخن آن قابل صدق است و نظریات انهایًکه بنابر عدم آگاهی از تمام ارزش های  معنوی تصوف و عرفان دوست دارند این سخن ها از نام یک کسی که مسلمان نیست و یا خارج از دایره اسلام است بشنوند و این خیلی ها به ذوق ایشان برابر تر است دلیل اثبات این ادعا میباشد ولی برای اینکه بتوانیم تمام موانع را از سر راه بر داریم به آنهایًکه در این راه معلومات ندارند میخواهیم با دید وسیع و سینه فراخ تفهیم نمایًم که : بیآیم ذوق دیگران را که آیا موافق اند ویا مخالف کنار بگذاریم و غرض ها را ار ذهن خود بزدایم آنگاه به ساده گی خواهیم دانست که سرمایه عظیم و پر بار اسلام غیر قابل انکار است و الهام بخش واقعی این ارزش ها  معرفت و تصوف اسلامی است که میخواهد عملکرد رهبران واقعی صدر اسلام در عمل

 پیاده گردد نه سخن های در قالب شعار و بدون عمل که صرفاً از طریق حیله و نیرنگ برای فریب انسان می توان از آن استفاده نمود.  برنامهً عمل و خطوط اساسی زنده گی مردان که جان ومال خود را در راه بهروزی انسان وحتی آرامش و نجات همهً مخلوق از درد و مرض وجهل مصرف کرده نشان میدهد که فقط در طول تاریخ آنهایًکه از طریق تصوف مزهً اسلام و عرفان و معرفت را چشیده اند با یک قمار مردانه خود را وقف نموده و منحیث درخت پُر بار همه را از فیض آنچه در توان دارند و لو که خود شان هم محتاج اند مستفید نموده و آیهُ ویُو ثرون علی الَفسًهم و لوکان بهم خصاصه در مورد عملکرد ایشان صدق منیماید.

 

 

کریم کامل آن را میشناسم اندر ین دوران       که گرنانی رسد از آسیاب چرخ گردانش    

زا استغنای همت با وجود فقر و بی برگی        زخود واگیرد و سازد نصیب بی نوایانش

 

انسان عارف و متصوف با تظاهر و عوام فریبی بیگانه بوده و اگر تمام دنیا از او باشد و به نیازمندان ایثار نمایًد نمیخواهد دیگران به جزً از خدا کسی به مطلب آن واقف شود. انسان عارف به درجه از یقین و اخلاص میرسد که مدح وضم هم هر دو در نظر آن یکسان

بوده: چون در راه محو شدن میرود بناً "من" را باید محو نمایُد زیرا دو "من" در یک سرا و در یک دل جور نمی آیًد-

 

 تا علم و فضل بینی بی معرفت نشینی         یک نکته ات بگویم خود را مبین که استی

 

عارف در فکر نابودی عیب های است که قلب او را مکدر می سازد نه اینکه مثل ما اگر کسی خواسته باشد شمهً از عیب ها و علت های ما را که به مرض پله بینی مواجه بوده و هر لحظه انسان های اطراف را از دریچه سیاست نگاه می کنیم و نا ظریم که کدام یک از نردبان خلق پلهً بالا شده بآن به هر نحو و هر طریقی که باشد باید دوست شویم که این اعمال مناقض خصایل مرد ها بوده و در شاه راه کسانیکه از طریق عرفان و تصوف ره نوردی کرده اند گناهی است نا بخشودنی و اگر کسی از این اعمال ما را بر حذر بدارد و این امراص ما را یاد آوری نمایًد به عوض تحسین ان فوراً بر آشفته گردیده و تصور می نماًیم شخصیت تصنعی ما لکه دار شده در صورتیکه بر عکس به مرض رسوا کننده و مُتعفن کننده ما داروی را خداوند از طریق طبیب حاذق برای ما میسر نموده آنهم بدون فیس واجرت که لازم است از ته دل وصمیم قلب از آن عیب گویان وتشخیص کنندگان عیب سپا سگزاری نماًیم. اگر میخواهیم عارف شویم : به بی خبر مگویًد اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در اوج خود پرست

شخصیت های عرفانی ادوار گذشته که تنها و تنها از شاه راه شریعت و طریقت و حقیقت رفته اند این حکم معلم بشریت را آوازه گوش خود کرده اند که "شریعت همان گفته های من است، طریقت کرده های من، حقیقت احوال من، معرفت سرمایًه من، عقل اصل دینم، حُب بنیادم، شوق مر کبم، خوف رفیقم، حلم، سلاحم، علم، همراهم، توکل پوششم، قناعت گنجم، صدق منزلم، یقین ما وایم، و فقر فخرم است که به خاطر آین ها برانبیای دیگر سر فرازی دارم"

ما اگر میخواهیم خود را به این اعمال شرافتمندانه و گهر بار زینت بدهیم باید در وجود خود حکم انقلابی را صادر و نفس را نگزاریم کمافی الساًبق در قلمرو وجود، امیر ما باشد و ما به عنوان مامور در تعمیل او امر آن ملاذم و غلام.

منابع خارجی در این راستا اصلاً نه اطلاعات دارند و نه هم کسی از این راه رفته است، اگر بخواهم با پیش کش کردن اصطلاحات سیاسی گفته های مولانا را به تصور بعضی ها با علم روز مدُغم بسازیم تا جنبه د یالکتیک را به خود  بگیرد. ما مگر راه و روش جدیدی را از راه دست بویً بیگانه های بوالهوس منحیث اسپ گادی پیش کش نمایًم والا عرفان را  که مولانا عرضه نموده سراپا عشق است ، سراست ، خفی است واخفااست نه علمی که قلب انسان را به طرف فلزی شدن ببرد و انسان را به ماشین هر کاره و سرد بدون جان تبدیل نماًید مستشرقین در جستجوی منبع غیر از اسلام هستند که الهام بخش معنویت های عرفان باشد که به هیچ و جه بدون در نظر داشت احکام قرآن و احادیث موضوعه در این راه موفق شده نمیتوانند.

ما باید به هواخواهان خارجی پرست که داد از اسلام می زنند اما اسلام و تصوف که پوست آن صرفاً اسلامی باشد و مغز آنرا خارجی ها ترمیم و ملمع کاری کرده باشند بگوًیم  که خوشبختانه افرادی از درون جامعه غرب مانند نیکلسون انگلسی و ما ستینونس فرانسوی با مطالعات دقیق و وسیع که از اسلام وتصوف کرده اند و باالاخره صریحا اعتراف نموده اند که منبع اصلی عرفان وتصوف اسلامی قرآن و سنت بوده و به گفته نیکلسون در قران می بینم که می گوید " خداوند نور آسمان ها و زمین است"

 ا۶سورهً نور آیه(٣٥ ) " و اولین و آخرین است" حدید آیه " و هیچ خدای جزً او نیست" بقره"  ۱۶۳ "همه چیز به جزً او نابود نمیشود" الرحمن  ۲۷ "من در انسان از روح خود دمیدم حجر ۲۹ "من انسان را آفریدم میدانم نفس او به او  چه میگوید زیرا من  از رگ گردن بآن نزدیکترم" سوره ق آیه ۶ " هر کجا روکنید روی خدا آنجاست بقره ۱۱۵ ، به هر کس خدا روشنی ندهد هیچ روشنی نخواهد داشت نور آیه ۴۰ " ریشه و تخم درخت تصوف در این آیات و بخش کثیری  از آیات دیگر برای صوفیان واقعی و متصوفین عالی مقام که درخت آبرو وعزت شان تا قاف قیامت سبز و پُر بار است و از برکت سیر و سلوک و مجاهدت های عاشقانه و جان بازانه آنهاست که ما چیزهای برای گفتن داریم در حالیکه از مجموعهُ اعمال خود ننگ "مسلمانی ما در حیرت انداخت خدا و جبریل و مُصطفی را " و باز هم به قول نیکلسون "اصول وحدت و تصوف بیش از همه جا در قرآن ذکر شده و همچنین پیغمبر میگوید که خداوند میفرماید " چون بنده من در اثر عبادت و اعمال نیک دیگر به من نزدیک شود من اورا دوست می گیرم و در نتیجه این دوستی من گوش او خواهم شد که با من بشنود وچشم او خواهم شد که با من ببیند وزبان ودست    اوخواهم شد که توسط من بگوید و بگیرد" لا یزاالُ العبد یتقربُ الا با لنوافل حتًی اذا آحُببتُهُ کنت سمعه الذی یسَمعُ به وبصُرهُ الذی یُبصربه و لسانه الذی ینطق به ویده الذی َببُطِشُ به" وهکذا از چهار صد و هفت آیه قرآن در تاَیید مبانی و اصول عرفان و تصوف بهره می گیرند که تمام آن ها مستقیم و غیر مستقیم به عنوان "با طن قران" مطرح گردیده است به قول پیغمبر- ان القران  ظهراً وبِطناً ولبطنیه بطنا الیﱠ سَبعه بطن – به گفته مولوی.

 

حرف قران را مدان که ظاهر است        زیرظاهر باطن هم قاهر است

زیرا آن باطن یکی بطن دگر                خیره گردد اند او فکر و نظر

زیرا آن باطن یکی بطن سوم                که در او گرد دخرد ها جمله گُم

بطن چهارم از نبی خود کس ندید          جزخدای بی نظیروبی ندید

هچنان تا هفت بطن ای بولکرم             می ثمر تو این حد یث معتصم

 

باید دانست که عرفان که مولانا در ۶۸ هزار بیست مثنوی معنوی و دیوان کبیر عرضه نموده راه رسیدن از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا را به همگان تسریع و واضح نماید اما در کار برد آن چهار عضر اصلی دخالت دارند: ۱ – گوینده ۲ – شنونده ۳ – معنی ۴ – لفظ- در تعریف و تعبیر آن مجموعهً از اشعار عر فانی  شنونده به



:: موضوعات مرتبط: , ,

|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: