طنز: تقاضای انسان از خدا


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت... مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: " گاهی یادم میرود که هستی ، کاش بیشتر نسیم می وزید... "






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 209
بازدید دیروز : 65
بازدید هفته : 405
بازدید ماه : 699
بازدید کل : 114636
تعداد مطالب : 281
تعداد نظرات : 613
تعداد آنلاین : 1

آمار مطالب

:: کل مطالب : 281
:: کل نظرات : 613

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 21

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 209
:: باردید دیروز : 65
:: بازدید هفته : 405
:: بازدید ماه : 699
:: بازدید سال : 27930
:: بازدید کلی : 114636

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا.. تقدیر دوست عزیزم را زیبا بنویس تا جز لبخند از او نبینم..

طنز: تقاضای انسان از خدا
6 فروردين 1389 ساعت 2:31 بعد از ظهر | بازدید : 1018 | نوشته ‌شده به دست محمد طغیانی | ( نظرات )

  بخوان و ببین خدایش اینجور نیست و نظرتو به من بگووووو                

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود

 

 تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و

 

 تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو

 

 یک خر خواهی بود.

 

خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری

 

 همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند

 

 آرزوی خر را برآورده کرد...

 


******************************************


خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و

 

 وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی

 

 سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود.


سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط

 

 پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد...

 


******************************************


خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه

 

 خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال

 

 عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود.

 

میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال 

 

عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

 


******************************************


و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند

 

 روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه

 

 موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر

 

 خواهی کرد.


انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای

 

 زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده

 

 سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده.


و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...

 

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند…!!!

 

 

 

و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند، 

 

و مثل خر بار می برد…!!!


و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن 

 

زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!

 

و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن

 

 دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!

 

... 

و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست !!!

 




:: موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: